سراینده: عبدالرحمن پارسا تویسرکانی
ای حصارِ گیتی از تاقِ تو صاحب اعتبار
نیست همسنگِ تو کاخی اندراین نیلی حصار
نقشِ ایوانت، جلال و جاهِ ایران را سند
تاقِ بی جفتت شکوهِ باستان را یادگار
ای به جا مانده چو فکر دانشی- مردان متین
وی بپا مانده چو عهدِ نیک مردان استوار
در دلِ هر شمسه داری عشوه ی شیرین نهان
وز لبِ هر شرفه سازی عشقِ خسرو آشکار
ای به فخر و عِزّ و رتبت بر، به کیوان سوده سر
وی به مجد و شأن و شوکت بر جهان منت گذار
واقفی بر سرگذشتِ دولتِ ساسانیان
شاهدی بر ماجرای تازی و ترک و تتار
ای همایون کاخ، فرخ مطلع و فرخنده پی
ای مشیدِ قصر نیکوطالع و زیبا نگار
نقشهای صفه ات، رشک نگارستانِ چین
نقشِ عبرت خوانمت یا طرفه نقشِ روزگار؟
ای به سینه ثبت کرده نقشِ پاکِ زردهِشت
وی به کف بگرفته لوحِ اعتبار و افتخار
تاق بستانی و پیدا از تو، فّرِ باستان
کاخِ پرویزی و ظاهر از تو مجد و اقتدار
ای به خاکت خسروان بابل و رُم، سوده سر
وی به پیشت قیصر و خاقانِ چین، افکنده بار
دیو را مانی به هیبت، حور را مانی به چهر
خود شگفتی دارد از این زشت و زیبا روزگار
گرنه شیری، از چه جا بگزیده ای در پای کوه
گرنه دیوی از چه برپا مانده ای سالی هزار
***
دیرگاهی شد که از دورِ سپهرِ سرد مِهر
ماند ماهت در محاق و اخترت در انکسار
نه فروزان آتشی دیدی، نه فرزان موبدی
نه شهانِ شیراوژن، نه مغانِ زند یار
نه فریدونی که پردازد به دفعِ اجنبی
کاوه ای نه، تا برافرازد به پیشت کاوه سار
اسپهان را کاوه ای، نه پارس را کیخسروی
سیستان را رستمی، نه بلخ را اسفندیار
اردشیری نه، که تا باز آرد آیینِ بهی
شاهپوری نه، که بندد تازیان را بنده وار
نه یکی پرویز آسا، شهربند و شهرگیر
نه یکی بهرام سان در رامش و سور و شکار
***
تکیه زد بر بارگاهِ عدلِ کسرا، دیو ظلم
تیشه زد بر پایگاهِ جاهِ دارا، ماهیار
میهنِ زرتشت را شد ترک و تازی، پاسبان
مسکنِ جاماسب را شد گرگ و روبه، پاسدار
ترک و تازی، ترکتازِ عرصه ی میدان شدند
جایِ مُل پاشیده خون و جای گل، روییده خار
گشت ایران جایگاهِ بزم و رزم این و آن
بزم های ننگ خیز و رزم های ننگ بار
***
از چه اینک زاغ در طرفِ تو می جوید مکان؟
از چه اکنون جغد بر بامِ تو می گیرد قرار؟
ای زده پهلو به چرخ از سِطوت و عِزّ و شرف
وی زده طعنه به خورشید از ثبات و از وقار
هان! چه دیدی با همه سنگین دلی زین چرخِ پیر
همچو ماتم دیدگان افشانده ای بر رخ غبار
ای شکسته چون دلِ من، این شکست اندر تو چیست؟
تا کدامین اتفاقت بر دل آمد ناگوار!؟
کینه توزی عرب آورد بر پشتت شکست؟
یا شدستی دل دو نیم از جورِ ترکِ نابکار؟
ای ز حسرت کرده اشکِ دیده بر دامن روان
ای ز همت کرده لعلِ سفته بر گیتی نثار
سلسبیل است این که می ریزد ز دامانت به دشت
چشمه ی خورشید باشد این که داری در کنار
***
ای عَلَم افراشته بر چرخ، هان بر خود ببال
خاطراتِ دلپسندت هست در سقف و جدار
یک طرف آراسته بزمِ طرب، شاه اردشیر
یک طرف پرویز، بر شبدیزِ پیل افکن سوار
ای به زیبایی بهشت و ای به نیکویی بهار
چون بهشتی پُرنگار و چون بهاری مشکبار
خود بهشتی، کی بهشت این سان فزاید خُرمی
خود بهاری، کی بهار این گونه باشد پایدار
راست پنداری، چو شیری مانیا بگشوده کام
جلوه گاهت مرغزار و تکیه گاهت کوهسار
شد خموش آتشکده، لیکن به جایش خلق را
ماند دایم سینه ای سوزان و قلبی از شرار
ما به امیدِ طلوعِ اخترِ بخت سعید
آن شنیدی روزِ روشن هست بعد از شامِ تار؟
شمسه: آنچه که از فلز به شکل خورشید سازند و بالای قبه و مانند آن نصب کنند.مشید: برافراشته، مرتفع، محکم،
استوار.شرفه: هر یک از مثلث ها یا مربع هایی که نزدیک به هم در بالای قصر یا دیوار گرد قلعه و شهر بنا کنند؛
کنگره.سطوت: ابهت، وقار.سلسبیل: آب شیرین و گوارا.
این نوشتار دیده شده در وبلاگ : مرز مزدایی - استاد امید عطایی فرد
این نوشتار دیده شده در وبلاگ : مرز مزدایی - استاد امید عطایی فرد