۱۳۹۳ مرداد ۳۱, جمعه

پارسیان هند

وبسایت دویچه وله عکس هایی از زندگی پارسیان هند منتشر کرده است. روایتی از پارسیان هند که بعد از حمله مسلمانان به ایران، خانه خود را رها کرده و به ناچار مهاجرت اجباری از سرزمین نیاکان را انتخاب کردند.
تکرار این قصه تلخ را امروز در شمال عراق می بینیم. هزاران ایزدی پس از حمله آدمخواران دولت اسلامی، به ناچار سرزمین مادری خود را پشت سر رها کردند و به جاهای امن تر گریختند. پس از آنکه بسیاری از ایزدیها توسط آدمخواران دولت اسلامی قتل عام شدند، چندین هزار نفر از ایزدی ها به کوهستانهای شمال عراق پناه بردند. تعداد زیادی از زنان و بچه ها، تشنگی و راه طاقت فرسا را نتوانستند تحمل کنند و در کوه ها جان سپردند. بسیاری از آنها با پای پیاده، خود را به اربیل عراق رساندند و گفته های وحشتناکی از سرگذشت تلخ دیگر ایزدی ها را روایت کردند. شاید امروز با دیدن جنایت های دولت اسلامی و آواره شدن ایزدی ها در شمال عراق، بشود گوشه ای از سختی هایی که نیاکان زرتشتی ما پس از حمله سپاه اسلام، متحمل شدند را درک کرد.
حال این روایت سرنوشت آنهاست که نتوانستند بمانند و رفتند. روایت دردناک آنها که ماندند را در مطلبی جدا بدان اشاره میکنیم.

گزارش از DW:

جامعه پارسیان زرتشتی در هند، که نیاکانشان صدها سال پیش از ایران به هند کوچ کردند، هنوز آئین‌ها و باورهای خود را پاس می‌دارند. در قرن سوم هجری پس از حمله اعراب مسلمان به ایران، نیاکان پارسیان امروز هند به دلیل آزار و اذیت مذهبی از سوی مسلمانان به هند کوچ کردند. جمعیت پارسیان هند در حال حاضر حدود صدهزار نفر برآورد می‌شود و اکثر آن‌ها در شهر بمبئی زندگی می‌کنند.




















با گذشت حدود ۱۲۰۰ سال از کوچ پارسیان به‌ هند، نوادگان آن‌ها بسیاری از سنن ایرانی را حفظ کرده‌اند.


































در کتاب "قصه سنجان" به زبان بهمن پسر کیقباد که از جمله معدود نوشته‌های بازمانده از ادبیات پراکنده و اندک زرتشتیان به زبان پارسی است، نیاکان پارسیان هند سفر مخاطره‌آمیزی از ایران به هند داشته‌اند. قصه تلخ و دردناک کوچ بخشی از ایرانیان زرتشتی به هند، نسل به نسل و سینه به سینه روایت شده تا سرانجام مردی از نسل آن مهاجران، این روایت شفاهی را به نظم درآورده است.



















بهمن کیقباد حدود سال ۱۶۰۰ میلادی منظومه "قصه سنجان" را نوشته است. او در این منظومه تاکید کرده روایت کوچ پارسیان زرتشتی از ایران به هند که سینه به سینه منتقل شده را از موبدان مورد اطمینان شنیده و به نظم درآورده است. او همچنین نوشته که در این روایت دردناک از هر صد تنها یکی را نوشته و اصل روایت مفصل‌تر است.



















این گروه از پارسیان زرتشیتی پس از شکست ساسانیان از مسلمانان از ترس مسلمانان ابتدا به کوه‌های خراسان پناه بردند و حدود ۱۰۰ سال در این کوه‌ها زندگی کردند. آن‌گاه به سوی جزیره هرمز روانه شدند. در "قصه سنجان" آمده:


مقام و جای و باغ و کاخ و ایوان
همه بگذاشتند از بهر دینشان
به کوهستان همی ماندند صد سال
چو ایشان را بدین‌گونه شده حال
با دستور و بهدین یگانه 
بسوی شهر هرمز شد روانه



















پارسیان زرتشتی که نمی‌خواستند مورد اذیت و آزار مسلمانان قرار بگیرند، چند سالی هم در جزیره هرمز باقی ماندند (حدود ۱۵ سال) تا این‌که پای مسلمانان به جزیره هرمز هم باز شد. وقتی اوضاع را ناگوار دیدند، با صلاحدید بزرگان قوم خویش روانه هندوستان شدند. در "قصه سنجان" آمده: 


زن و فرزند در کشتی نشاندند
به‌ سوی هند کشتی تیز راندند



















آن‌طور که در کتاب "قصه سنجان" آمده کشتی در دریا دچار طوفان می‌شود. پارسیان زرتشتی در کشتی طوفان‌زده، آتش بر می‌افروزند، گرد آتش جمع می‌شوند و برای رهایی از این مصیبت "دست به دعا" می‌برند. به هر تقدیر دریا آرام می‌گیرد و پارسیان زرتشی کشتی را به سوی گجرات هند می‌رانند.




















پارسیان پس از رسیدن به گجرات از "جادی رانه" حاکم گجرات "پناه" می‌جویند. حاکم گجرات با چند شرط به آن‌ها اجازه 
اقامت می‌دهد، از جمله این‌که جنگ‌افزارهایشان را از خود دور کنند و خلع سلاح شوند. پارسیان شرایط حاکم گجرات را می‌پذیرند.



















حاکم گجرات قطعه زمینی در دشتی وسیع به پارسیان می‌دهد تا بتوانند در آن بنایی فراهم کنند و آتش بهرام را در آن روشن نگهدارند. پارسیان این دشت وسیع و سرسبز را آباد می‌کنند و آن را به یاد سرزمین خود در ایران "سنجان" نام می‌نهند.
































پارسیان هند تا قرن‌ها پس از مهاجرت به هند از طریق نامه ارتباط خود با موبدان زرتشتی در ایران را حفظ کردند.



















پروفسور جکسون شرق‌شناس آمریکایی درباره کوچ پارسیان از ایران به هند می‌نویسد: «در سال ۷۱۶ میلادی یعنی ۶۵ سال پس از کشته شدن یزدگرد سوم، آخرین پادشاه ساسانی، وارد سنجان هندوستان شدند.»



















در "قصه سنجان" آمده:
تو ای آب و ای باد و ای کوه و خاک
زما گوی بدرود بر مام پاک
بگو نام نیک تو پاینده باد
دل ما زمهر تو تابنده باد
مرنج ار ز تو روی برتافتیم
سوی کشور هند بشتافتیم
سپاس و درود تو داریم پاس
ترا نیک خواهیم و هوده شناس
بیاد تو یک شعله روشن کنیم
بنام تو یک گوشه گلشن کنیم


































زرتشتیان حدود ۴۵ آتشکده‌ی بزرگ و مهم در سراسر هند ساخته‌اند. آن‌ها در هند به نیکوکاری و پاکیزگی شهره‌اند.




























۱۳۹۳ مرداد ۱۶, پنجشنبه

به یاد دکتر حمیدی شیرازی

گفتمت دیگر نبینم باز دیدم باز دیدم

در دو چشم دلفریبت عشق دیدم ناز دیدم

قامت طناز دیدم گونه غماز دیدم

برگ گل دیدم میان برگ گل شیراز دیدم




دکتر مهدی حمیدی شیرازی، شاعر و ادیب ایرانی، در سال 1293 زاده شد و در 23 تیر 1365 از دنیا رفت و در حافظیه شیراز به خاک سپرده شد.
دکتر حمیدی شیرازی از حامیان شعر کهن و از منتقدین و مخالفان شعر "نو" یا "نیمایی" بودند. قصیده مصاحبه با نیما  را در انتقاد به شعر نیما منتشر کرد. شعر نیمایی را بدعتی در شعر پارسی میدانست. او که در جبهه شاعران کلاسیک بود، بارها مورد حمله تند حامیان نیما و شعر نیمایی قرار گرفت.
مارکسیست و آنارشیست بزرگ (احمد شاملو)، کتاب های دکتر حمیدی شیرازی را می خرید و در جلوی کتاب فروشی آنها را در جوی آب می انداخت. اصولا حمله به دکتر حمیدی شیرازی از سوی حامیان نیما، امری رایج بود. اخوان ثالث هم از جمله شاعرانی نو گویی بود که در شعر خود به دکتر شیرازی حمله میکرد.


آرامگاه دکتر حمیدی شیرازی - حافظیه شیراز- فروردین 93

دکتر حمیدی شیرازی از عشق خود و ناکام ماندن در رسیدن به دختری می گوید که سالها مهر او را در دل پرورش داد اما پس از بازگشت از تهران، او را در کنار رقیب عشقی خود، باردار می بیند.
سپری کردن در دنیای عاطفی و رویاهای شیرین جوانی، سبب شد که موضوع اشعار دکتر حمیدی در دوران جوانی، عشق باشد.
روانش شاد و یادش گرامی باد...

دیدم آن دشت سیه ! شام سیه ، شاخ کهن را

جاده را و گله را ، چوپان مست نای زن را

سروها را ، بیدها را ، مرغکان خوش سخن را

آن پرستوهای شورانگیز را ، آن نارون را

وانهمه پیمان که روزی سخت آمد باور من

وای برمن ، وای برمن !

خواستم پیش آیم و لعل گهر بارت ببوسم

نرگس مستت ببوسم ، چشم بیمارت ببوسم

طره ی پیچنده و جعد فسونکارت ببوسم

چون دگر باران که بوسیدم ، دگر بارت ببوسم

عشق من میخواند نوزَت یار خویش و یاور من

وای برمن ، وای بر من !

دل طپیدن کرد و جان پر زد که در پایت در افتد

بال بگشاید ز تیر چشم شهلایت در افتد

دام را در طره ی زلف سمن سایت در افتد

در میان آتش از رخسار زیبایت در افتد

عقل آوا زد که ای نادان چه میسوزی پرِ من

وای بر من ، وای بر من !

او دگر یار تو نی ، یار تو نی ، با دیگران شد

شمع بزم ناکسان ! خصم تن دانشوران شد

مست شد ، دیوانه شد ، همخوابه ی افسونگران شد

گوهرش والا نبود از گوهریها دلگِران شد

در کف دیوان ِ مست افتاد آخر گوهر من

وای بر من ، وای بر من !

خسته من ، رنجور من! بیمار من! بی بال و پر من!

تا سحر بیدار من ، همدرد مرغان سحر من!

پر شکسته من ، بلاکش من ، بشیدائی سمر من!

سوخته من ، کوفته من ، کشته من ، اختر شمُر من!

دشمنیها کرد با من طالع من ، اختر من!

وای بر من ، وای بر من!

شکر لله ، چشم من روشن ، ز دیوان بار داری !

بار داری ، گوهر و گل داری و گلزار داری!

باده داری ، عشق داری ، دلبر عیار داری!

ماه داری ، سرو داری ، سرو خوشرفتار داری!

پیش من زینسان میا ، زیرا که سوزی ز اخگر من

وای بر من ، وای برمن !

ای درخت بارور! بار آوری ، بار تو نازم

قامت سرو تو و رخسار خونبار تو نازم

چشم عیار تو و ، عهد تو و ، کار تو نازم

وینهمه بیشرمی ِ رخسار و دیدار تو نازم

اینچنین گردن مکش ، شرمنده بگذر از بر ِ من

وای بر من ، وای بر من!

یاد باد آنشب که نام از دختر آینده گفتی

سر بسوی آسمانها کردی و با خنده گفتی

گر بیادت هست! نام کوکبی تابنده گفتی

خود ثریا گفتی و خوش گفتی و زیبنده گفتی

نام این دختر ثریا کن بیاد دختر من

وای بر من ، وای بر من!

بوسه زن بر چهر او ، سنگ جفا بر لانه ی دل

شانه کن بر زلف او ، آتشفشان کاشانه ی دل

ناز او کش ، تا کشد آتش سر از ویرانه ی دل

مهد او جنبان ، که جنبانی بنای ِ خانه ی دل

گاهش از شادی بلرزان تا بلرزد پیکر من

وای بر من ، وای بر من!

ای بد آئین ، خانه ی عشق تو ویران تو گردد

کودک آینده ی تو ، دشمن جان تو گردد

کشت پیمان ِ توام ، خصم تو پیمان تو گردد

هر شب از اشک تو ، گوهر ریز ِ ، دامان تو گردد

تا گهر ریزد برنج و درد تو چشم تر ِ من

وای برمن ، وای بر من!

زین سفر گر باز گردم ، دست دلداری بگیرم

کوری چشم ترا ، شادی کنان یاری بگیرم

دختر شیرین لب و زیبنده رخساری بگیرم

ماهروئی گیرم و شوخ فسونکاری بگیرم

تا بگوئی بار دیگر، خاک عالم بر سر ِ من

وای بر من ، وای بر من!